بخشی از آنچه در این ویژه نامه می شنوید:
در عصر پیامبر ص دو دوست در میان مشرکان به نام عقبه و ابى بودند هر زمان عقبه از سفر مى آمد، سفره ای پهن می کرد و غذایى مى داد و اشراف قومش را دعوت مى کرد و خیلی دوست داشت به محضر پیامبر ص برسد؛ و ایشون رو هم دعوت کنه؛ هر چند اسلام رو نپذیرفته بود.
روزى از سفر آمد و طبق معمول ترتیب غذا داد و دوستان را دعوت کرد، این بار دلشو به دریا زد و از پیامبر ص هم دعوت کرد.
وقتی سفره را پهن کردند و غذا حاضر شد پیامبر ص فرمود: من از غذاى تو نمى خورم تا شهادت به وحدانیت خدا و رسالت من بدهى،" عقبه" شهادتین بر زبان جارى کرد.
این خبر به گوش دوستش" ابى" رسید، و اونو حسابی عصبانی کرد.
ـ اى عقبه شنیده ام منحرف شده ای و از آئینت دست کشیده ای؟
ـ انحراف؟ چه می گویی، کدام انحراف؟!!! چه دست شستنی از آئین... تنها ... تنها مردی بر سر سفره ام نشست و شرط کرد که تا شهادتین را نگویم از غذایم نمی خورد؛ منم از این شرم داشتم که او از سر سفره من بلند شود و غذا نخورد... مجبور شدم شهادت بدهم.
ـ ای ابله! این چه غلطی بود که مرتکب شدی ؟! هه مجبور شدم! مرا با این سخنان کاری نیست! اگر می خواهی که دوستی ما همچنان پابرجا بماند باید همین حالا در برابر این مرد بایستی و سخت بدو توهین کنی!
ـ ه ه ه هه ابی چه می گویی؟! ی یعنی
ـ همان که گفتم! حال خود دانی! زود تصمیمت را بگیر!
عقبه این کار را کرد و مرتد شد، و سرانجام در جنگ بدر در صف کفار به قتل رسید و رفیقش" ابى" نیز در روز جنگ احد کشته شد.(1)
در این هنگام این آیات نازل شد: